سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ساعت 11:49 عصر چهارشنبه 86/4/6

 

از اون موقعی که فیلم روز سوم اکران شد من هی نق می زدم به دوستام پاشین بریم سینما! اما تو هاگیر واگیر امتحانا کی به حرف من گوش می داد؟ تا امروز که از بحران امتحانا خارج شدیم! با یکی از دوستام و خواهرش تصمیم گرفتیم بریم سینما! جاتون خالی چه فیلمی بود! خدایی حقش بود که فیلم برتر جشنواره بشه! از این فیلم های عشق و عاشقی نبود که یه پاش یا رادان باشه یا افشار و گلزار!!؟

یه فیلم کاملا جنگی که عشق یه خواهر و برادر رو به تصویر می کشه! البته در کنارش یه کم سس عشق و عاشقی بهش اضافه کرده بودند! اینکه یه برادر برای در امان موندن جون خواهرش حاضر می شه اون رو زیر خاک پنهان کنه!به امید اینکه برگرده و نجاتش بده!‏چقدر لحظه خداحافظی شون قشنگه!‏ اون موقعی که روی خواهرش خاک می ریزه و به خاک خواهرش سجده می کنه! 

چقدر رذل و پست بودن عراقی ها رو قشنگ نشون داده بودند و اینکه عراقی پست به دختره می گفت: تو حیفی که کشته بشی تو به درد ... !  یا به دوستش می گفت: اگه گفتی بعد چایی چی می چسبه؟ دوستش گفت: نمی دونم!  گفت: یه دختر خوشگل ایرانی...

اینکه یه عده آدم واسه نجات دادن جون یه دختر چطور خودشون رو به آب و آتیش می زدند! با این تفکر که ناموس یه کسی یه جایی در خطره پس ما باید نجاتش بدیم!

چقدر قشنگ تک تک تو کانال وصیت می کنند و چقدر طبیعی جون می دن جمله آخر وصیت فرمانده این بود:

 به زنم بگو نقاشی های منو به بچه ام بده و بهش بگه من جنگیدم که تو با چشمات بتونی دنیای قشنگی رو ببینی!

اوج فیلم به نظرم مرگ برادر بود! که خواهرش چطوری بیقراری می کنه! من یه کتابی داشتم که از خوندش واقعا لذت می بردم که یه روز به یه عزیزی هدیه اش دادم. کتاب سید مهدی شجاعی با نام آفتاب در حجاب که عشق حضرت زینب(س)  و امام حسین(ع) رو به تصویر می کشه اون کتاب یه جمله داره که من خیلی ازش خوشم اومد اینکه خواهر اگه تعداد موهای سپید برادر رو ندونه که خواهر نیست! اون کتاب یه جورایی شبیه این فیلم بود.

بعد از اینکه فیلم تموم شد داشتم بر می گشتم خونه که یه دفعه یه پسر نوجوون 15/16 ساله تا منو دید با حالت تمسخر بلند گفت: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی... فکر کردم که چرا این بچه این حرف رو زد؟!ا نه چادر سرم بود نه خیلی بدحجاب بودم! مثل بچه آدم یه روسری سرم بود کاملا پوشیده و سرمم پایین بود! یادمه وقتی راهنمایی بودم دوستام سر حجابم خیلی مسخره بازی در می آوردن منم ریشخندشون می کردم و از کنارشون رد می شدم حالا که بزرگتر شدم از خودم کوچیکتر داره مسخره می کنه!!! خدا به داد بچه های ما برسه با این وضعی که داره پیش می ره فکر کنم واسه اونا حجاب و از سرشون عملا بکشن!!! بعد که اومدم بپیچم تو کوچمون یه دختر و پسر دیدم که داشتن راه می رفتن و دل می دادن و قلوه می گرفتن به قول بابام از اونایی که به شش ماهم نمی کشن داشتم نگاشون می کردم آنچنان نگاهم کردن که انگار من کار اشتباهی دارم می کنم!!!

حالا خودتون مقایسه کنید اون فرمانده راست می گفت. اونا جنگیدن که ما ها دنیا رو زیبا ببینیم چه زیبایی قشنگ تر از این که دست یه پسر علاف بیکار رو گرفتن و خیابونای شهر رو متر کردن

چه غیرتی از این بالاتر به دختر مردم متلک انداختن! چه مردونگی از بوق زدن واسه ناموس مردم بیشتر! چه حیایی از این قشنگتر که خودت رو خوشگل کنی که یه زندگی دیگه رو بهم بزنی!!! لباسا هر روز در حال کاهش بی حیایی در حال افزایش!!؟

عین اون کارایی که اونا گفتن رو داریم مو به مو انجام می دیم! یکیشم از قلم نیافتاده!

حالم از این شهر و مردمونش داره بهم می خوره.....

 

 


¤ نویسنده: خانومی

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
9
:: کل بازدیدها ::
77427

:: درباره من ::

خانومی
پیش از آن که واپسین نفس را بر آرم، پیش از پژمردن آخرین گل، بر آنم که زندگی کنم، بر آنم که عشق بورزم، بر آنم که باشم...

:: لینک به وبلاگ ::


::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

جامعه[3] .

:: آرشیو ::

بهار 86
تابستان 86
زمستان 86

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

نازنین

:: لوگوی دوستان من::



















::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::